داستان (در حال نوشتار)






شب که امیر آمد، روی مبل نشست و در سکوت به صفحه ی آبی لپتاپش خیره شد. سکوت و فاصله ای که بینمان افتاده بود سنگینی می کرد. زیر لبی کلمه ی توخالی ملاطفت آمیزی گفت، «آرش جوجه ی خودم» و بعد رفت توی حال خودش. فکر میکردم که خسته باشد، نه به شکل معمولی خستگی که با ذق ذق دست و پا و ترق تروق مفاصل زهوار دررفته می آید، و نه حتی آن خستگی دردناکی که توی اشک چشم های سرخ از ترافیک و سرسام سردرد جلوه میکند، یک نوع خستگی دیگر. خستگی از من. خستگی از زندگی دونفره مان. خستگی از این حال بی حالی. این که همیشه کار دارم و وقت ندارم. از این تکرار وضعیتی که داشتم توی شرمندگی ام ساکت شدم و هضم شدم و حتی بهش نگفتم که شغل جدیدی پیدا کرده ام. شغلی که ماه ها بود منتظرش بودم، شغلی که بارها خون دل خوردم تا به چنگ بیاورمش، شب ها را به اشک و افسوس و لعنت بر خودم به سر کردم در آرزوی رسیدن به این شغل که خود آخرین چیزی بود که میخواستم و به وجودم معنی می داد؛  لیمیاگری.

و در نتیجه ی این علاقه به لیمیاگری بود که آرش روزهای قبل را در قبرستان منتها الیه خیابان چاردولی گذرانده بود، قبرستانی قدیمی که طبقه روی طبقه شیار روی شیار آپارتمانی شده بودند بدون در و پنجره، تاریک و سیاه و خاک آلود، پوشیده از پارچه های مشکی و شمع های نیم سوخته و گل های پرپری که بوی خاک هزاران سال قبل را میدادند. و اگر میخواستی عزیزی را بیابی، باید نردبانی می آویختی که روی تن مردگان سوار میشد، تا آن که راه خودت را میان طبقه ی خاک و استخوان باز کنی و نوشته ی روی جعبه های سیاه اندود را بخوانی. و هنگامی که روی طبقات در جستجویش می غلتیدی و استخوان های پراکنده را زیر هیکلت خرد می کردی، از شرمساری خود و از نحیفی آن چه روزی دوستش می داشتی سخت می گریستی؛ که خرد کردن هر استخوانی می توانست خرد کردن استخوان عزیزت باشد. بودن عزیزت در آنجا وجدانت را می آزرد، تو را شکنجه می داد چون نمی توانستی فراموش کنی. و در خاطرات تلخ و خنده دارت، او شاد بود، و زیبا بود، و پیر بود و دانا  بود و تو بود. راهنمایت بود و دوستدارت بود که دیگر نیست. بین این آینه های آینده ات که آیین زندگی و مرگ را بر تو مرئی می کردند اما تو زنده ای را می جستی. مرد کثیف و شلخته ای بود این لیمیاگر سیستانی که راه های دور را با دلق دوده اندود و گالش های چرمش درنوردیده بود. بوی تلخ و سوزنده ی سیگار و افیون و مرگ می داد ولیکن خوب که نگاه میکردی می دیدی که هیکل پر رگ و تحرکی دارد و لبخندی به پهنای صورت که جرئت و اعتمادش دندان های ناهماهنگ را اجبار میکرد کمی  خبردارتر بایستند. و هنگامی که لب می گشود، تو انتظار صدای خشدار لکنت الودی را داشتی که به مانند روغن واسیده ی موتورخانه ای عنکبوت اندود از دهانش چکه کند، لیکن که انرژی صدایش محکم و استوار بود و ساده، و اگر چونین خندان نبود می توانست صدای گوینده ی کنجکاو برنامه ای تلویزیونی باشد که بگوید: «سلام خوش اومدی دلاور! این طرفا؟»
آرش من و من کنان گفت: «اقای... شبرو؟ لیمیاگر؟» 

در جواب، لیمیاگر سیستانی خنده ی پرتکانی کرد و دست سیاه شده اش را به تحکم صمیمیت روی شانه ی آرش کوبید و گفت: «بعله که خودمم... بگو ببینم، اسمت چیه؟ چی کاره ای؟ آخه ... (خنده  ی زیرزیرکی) تو به این جوونی تو این قبرستون مرده ها؟ اینا دیگه مال دوره زمونه ی مان. با ما هم صحبتی دارن... بببینم... کسی آشنا این جا داری؟ لابد اومدی خبر حوری اون دنیا رو ازش بگیری، ها نه، جوون؟»
رنگ از رخسار آرش پرید. احضار مرده ها به وحشتش می انداخت، آوردنشان به این دنیا مثل نشستن غبار اتمی روی پوست بود که سوراخش می کند و گوشت را می سوزاند و مسموم می کند. زبانش در دهان چرخید «نه، نه، من... واسه یه چیز دیگه اومدم...»
«بهَع! گرفتی مارو؟ چی هس حالا؟»
 «با امیر... رفیقم... یعنی عشقم... یه قولی داشتیم... سر این که من لیمیاگر میشم.»

شبروی سیستانی یک ابروی بوته ای را بالا انداخت و ریشش را خاراند. «خو تونستی؟»
«هنوز نه، نه اون جوری.»

(ادامه دارد)

نظرات